من و....(2)

























ساعت فراموشی

slm

 فردای روزی که بهش s دادم خونهی بابا بزرگ بودم که s داد بیا بریم باغ  البته نه خودمون تنها

بلکه با دایی اینا با این که  حالم خوب نبود ولی رفتم وقتی رفتم اونجا تنها کاری که میکرد این بود

که سر به سرم میگذاشت من هم که حالم خوب نبود چیزی نمی گفتم اما دختر داییم جواب های

دهن پر کن بهش میداد .....

تا بعد.....

by...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 17 آذر 1390برچسب:,ساعت 20:56 توسط یه دخمل عاشق...| |